صان



آخرین اجرا

صبح از خواب بیدار شدم. آفتاب افتاده بود روی اولین روز تعطیلم پس از مدت‌ها. بوی تعطیلی م بود. نه تمرینی داشتم و نه اجرایی. دیشب؛ شبِ آخر اجراهای شهر ما بود. شهرما که از اواسط شهریور ۹۷ تمرین‌اش رو شروع کرده بودیم در تاریخ ۲۴ خرداد ۹۸ آخرین اجراش رو رفت. اجرای خوبی بود. خیلی انرژی داشت. بچه‌ها داشتن از آخرین لحظه‌های خانواده گیبز بودن و وب بودن نهایت لذت رو می‌بردن. هرکس برای آخرین بار داشت دیالوگ‌هاش رو می‌گفت. پشت گیتار نشسته بودم و حس می‌کردم. حس می‌کردم که بچه‌ها چطور دارن آخرین دیالوگ‌هاشون رو با عشق می‌گن. انگار بچه‌هایی هستن که از دهان‌شون بیرون ریختن و دیگه وقت بالغ شدن و رفتن‌شونه. دیگه می‌رن برای خودشون کارخونه چوب‌بری درست کنن و برای خودشون توی فضا و تاریخ بچرخن. من هم داشتم آخرین نت‌هام رو می‌زدم. آخرین موزیک متن و آخرین ترانه و آخرین نت لا، که مثل صدای ساعت، طنین می‌انداخت و نور صحنه آروم می‌رفت و می‌رفت و من بین هر نت می‌شمردم: یک دو سه چهار، لااااا. یک دو سه چهار لااا. و تموم. حالا در تهران ساعت ۱۱ و ۱۷ دقیقه‌ست. خداحافظ گروورز کرنرز.

 

چقدر متن رو دوست داشتم. این متن بهم یادآوری کرد که از ملافه‌های تازه شسته شده لذت ببرم. از حموم‌های گرم لذت ببرم. از نور صبحگاهی لذت ببرم. فراموش نکنم که مرگ در یک قدمیه و هر لحظه‌ی معمولی از زندگی چقدر با ارزشه. <<معمولی‌ترین روز زندگیت رو انتخاب کن تا بفهمی معمولی‌ترین روز زندگی چقدررر می‌تونه با ارزش باشه.>>

 

صبحِ بی‌گوشی و کلمات، وقتی دلتنگ می‌شوند

صبح بیدار شدم و گوشیم رو نگاه کردم که ۷ درصد شارژ داشت. به ی” صبح بخیر گفتم. چند روزی بود که ندیده بودیم هم رو. دیشب داشتم براش می‌نوشتم و دیدم که نوشتن گاهی چقدر می‌تونه سخت باشه. وقتی دلتنگ هستی، هر کلمه، اثباتیه بر دور بودن. نزدیکی، بی‌نیاز از کلمه است. دوریه که به کلمه نیاز داره و نوشتن حین هر دلتنگی، یعنی تاکیدی بر دور بودن. بر نیازمند به کلمه بودن. شاید همینه که نوشتن حین دلتنگی رو سخت می‌کنه. همین که با هر کلمه یادآوری می‌شه بهت که چقدر دوری و چقدر نیازمند کلمات، برای ابراز حس‌هایی که در کلام نمی‌گنجند. یاد اون شعر از -شاید شاملو؟- افتادم که می‌گفت: عشق غولی‌ست که در شیشه نمی‌گنجد. هروقت از مصدر گنجیدن” استفاده می‌کنم یاد این شعر می‌افتم. و یاد ترانه‌ای که دایی احسان روی این شعر خونده بود.

 

رفتن به اداره پست

گوشیم خاموش شد. چند قاشق ارده و شیره خوردم که گشنگی سر صبحم فروکش کنه، ولی اونقدر حال نداشتم که نون بردارم و با نون بخورم. البته خالی‌ش هم خیلی خوشمزه‌ست. از چسبناکی و گسی‌ای که ارده توی دهن ایجاد می‌کنه خوشم میاد. نامه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. رفتم سمت اداره پست. از خیابون اصلی رد شدم، از میوه‌فروشیِ همیشه شلوغ سر کوچه، که پر از آدم و طالبی و دستنبو بود. از مغازه الکتریکی رد شدم و از کنار مردی که کولرم رو سرویس کرده بود و چقدر بد این کار رو انجام داده بود. همه کار رو خودم انجام داده بودم و این فقط اومد یه شیلنگ گرفت و پمپ رو وصل کرد. همین. ۵۰ تومن هم بابتش گرفت که برای این مقدار کار مبلغ خیلی زیادی به نظرم اومده بود. از کنار کتابخونه عمومی و مسجد رد شدم. یادم اومد که یه روز صبح با توحید اومده بودیم اینجا و یکم کتاب خونده بودیم و یادم اومد که عضو شدم ولی مدارکمو هیچوقت تکمیل نکردم. از کنار آبمیوه فروشی خیلی خوب و خیلی کوچیک رد شدم و از کنار قهوه و شکلات فروشی. به اداره پست رسیدم و رفتم تو و از اون مردی که تابحال خیلی این سوال رو ازش پرسیده بودم باز پرسیدم که قیمت پست درون‌شهری هزار و صد تومنه؟ و اونم برای بار -شاید چهارم؟- تاکید کرد. هر دفعه می‌پرسم مبادا قیمت زیاد شده باشه و نامه‌م گم بشه لای انبوه کاغذهای اداری شرکت پست و هیچوقت به مقصد نرسه. برای اطمینان هزار و پونصد تومن تمبر روی نامه چسبونده بودم. دو تا ۵۰۰ تومنی، دوتا دویست تومنی و یک صد تومنی. بعضی تمبرها هم هستن که ۵۰ تومن هستن و اگه می‌خواستم ازونا استفاده کنم باید از یه پاکت نامه خیلی بزرگ استفاده می‌کردم که بتونم ۲۲ تا تمبر ۵۰ تومنی رو روش بچسبونم. ولی خب خداروشکر که تمبرهای بزرگ‌قیمت‌تر هم داشتم. یاد کورت ونه‌گوت افتادم که توی کتاب -مرد بی‌وطن؟- تعریف می‌کنه که مراحل نامه نوشتن رو چقدر بیشتر از ایمیل دوست داره. اینکه نامه رو می‌نویسه و پاکت رو انتخاب می‌کنه و از خونه می‌زنه بیرون و دکه سر کوچه‌ش رو می‌بینه و با مسئول پست احوال‌پرسی می‌کنه و چنتا زن رو دید می‌زنه و ازاخر برمیگرده خونه و احساس ملال نمی‌کنه. و اینکه حذف شدن همه این مراحل چقدر زندگی رو سخت و تاریک می‌کنه. منم داشتم حظ‌ای رو می‌بردم که نمی‌دونم کدوم سال یه نویسنده م توی آمریکا برای خودش برده بود و ازش حرف زده بود. توی مسیر برگشت از کنار آب‌نما رد شدم و پیرمردا رو نگاه کردم که به آب‌نما نگاه می‌کردن. روی نیمکت‌هایی که توی سایه بودن مردم نشسته بودن و روی یکی‌شون یه دختربچه ایستاده بود. با خودم فکر کردم که باید یه سفر برم شیراز. نمی‌دونم چرا شیراز. صبح قبل آماده کردن نامه، کتاب سفرنامه منصور ضابطیان به کوبا رو تموم کردم. اونجا از مردی حرف می‌زد که رفته بود کوبا و شیرازی بود و اونجا رستوران ایرانی زده بود. نویسنده ازش می‌پرسه چرا اومدی اینجا؟ مرد شیرازی هم می‌گه اینجا مثل شیراز می‌مونه. وقتی به کسی می‌گی بیا بریم، نمی‌پرسه کجا و باهات میاد و می‌ره. کسی بهت کاری نداره، کسی از مذهبت نمی‌پرسه از هیچیت نمی‌پرسه، انقدر که هرکس مشغول به زندگی خودشه. با خودم فکر کردم که چه جامعه‌ی آرمانی‌ای! با این‌که پر از فقره، ولی هرکی خوشحاله. شب‌ها صدای موسیقی بلنده و از دم خونه هرکی رد شی‌ با یه سلام می‌تونی بشینی پای میزش و لبی تر کنی و حتا به شام دعوتت می‌کنن. از خیابون رد شدم و داشتم فکر می‌کردم که باید برم شیراز و داشتم فکر می‌کردم از گلی بپرسم ببینم آیا توی شیراز هاستلی چیزی سراغ داره که بشه رفت اونجا؟ -خواننده عزیز، شما چطور؟-

رسیدم به آبمیوه فروشی و یه آب‌طالبی تگری سفارش دادم. زیر کانترش نوشته: آب‌طالبی تگری. چند روز پیش بود که همین نوشته هوس‌انگیزم کرد و یه دونه سفارش دادم و پشت میزاش توی سایه درخت توی پیاده‌رو نشستم و خوردمش و دیدم که چقدر خوشمزه‌س. اصلا شکر اضافه نمی‌زنه و مزه طالبی واقعی می‌ده. این‌بار اما میزاش عمودی بود و فقط تونستم روی صندلی بشینم. خوردم و رفتم توی قهوه فروشی و ۱۰۰ گرم قهوه اسپرسو گرفتم که وقتی رسیدم خونه بزنم تو رگ. گفت سه نوع قهوه داره و این بهترینشه ولی خیلی قهوه تیره‌ای بود و حدس زدم که ممکنه مزه مرگ بده. گفتم ۱۰۰ گرم بده که ببینم چطوریه. اون وسیله فی‌ای که باهاش اینجور چیزا رو برمیدارن رو فرو کرد توی ظرف شیشه‌ایِ قهوه و ریخت توی پلاستیک. گذاشت روی ترازو و دقیقا ۱۰۰ گرم بود. گفتم چه دقیق! و جفت‌مون خنده‌مون گرفت. اومدم خونه.

 

 

قهوه و خیالات

ظرف‌های تلنبار شده رو شستم و قهوه درست کردم. قهوه‌جوش رو گذاشتم روی شعله‌پخش کن که خیلی آروم آبش بجوشه. جوشید. چند قالب یخ در اوردم و پس از ریختن قهوه توی لیوان انداختم توی لیوان. قهوه خیلی آروم و از روی حوصله و صبر از توی لوله قهوه‌جوش بیرون ریخته بود. موقع بیرون ریختنش -به سان جوشش چشمه‌ای اثیری- یه لحظه فکر کردم که از این صحنه فیلم بگیرم ولی یادم اومد که گوشیم خاموشه. حتا نمی‌دونستم ساعت چنده. حین همه این‌کارها یه سی‌دی جز هم گذاشته بودم که توی آشپزخونه پخش می‌شد. تو مدتی که قهوه داشت آماده می‌شد قری انتزاعی به بدن می‌دادم و سایه‌م رو که افتاده بود روی عکس‌های چسبیده به دیوار آشپزخونه نگاه می‌کردم. حس کردم بدنم آماده‌س برای انواع حرکات، چون تقریبا روزدرمیون تمرین تئاتر دارم و اونجا نیم تا یک ساعتی بدنم رو گرم می‌کنم. با خودم فکر کردم که چه خوب مي‌شه اگه عصری برم توی پارکی بدو ام. یا حتا برم دور چیتگر بدو ام. خیال کردم که چقدر خوبه که هر روز برم این کارو بکنم. روزی یک دور دور دریاچه و وقتی هوا غروب کرد روی آجرهای م با معماری درجه یک بام‌لند بشینم و یکم کتاب بخونم یا به غروب نگاه کنم. خوبی اونجا اینه که تقریبا سکوت داره. کسی موسیقی بلند پخش نمی‌کنه. مگه یکم موسیقی که از سمت دریاچه و باجه‌های مختلف میاد یا موسیقی خیلی ضعیف بوتیک‌های لباس‌فروشی که در فاصله از من قرار دارن. شایدم معماری بالا‌پایین‌دارِ اونجاس که صدا رو تو خودش جذب می‌کنه و می‌تونم کنار حوضی که فواره‌های خیلی ضعیفِ ذن‌دار داره بشینم و عیش‌ام کامل شه. برگردیم سر قهوه. آماده شده بود. برداشتمش و نشستم لب پنجره. سیگار پیچیدم. خیلی خوب و تمیز پیچیده شد. به قول من و توحید، دوووپ شد. -dope-

قهوه رو می‌خوردم و سیگار می‌کشیدم که ناگهان یه نسیم م پیچید از پنجره به داخل خونه. چشمامو بستم. موزیک یه پیانو درجه یک جز بود. -Bryant's Folly از Ray Bryant-

چشامو بسته بودم و فکر می‌کردم این لحظه‌ی زندگی رو حفظ کنم. خودم رو از بیرون تصور کردم، سیگار در دست راست و لیوان در دست چپ و چشم‌ها بسته. فکر کردم که اگه از روبرو نقاشی بشم چه شکلی می‌شم. فکر کردم که اگه ی” می‌خواست منو توی این لحظه نقاشی کنه چطور نقاشی می‌کرد.

سیگار رو خاموش کردم و به گیتار نگاه کردم. گیتاری که یک ماه بود توی سالن بود و الان گوشه خونه است. این اجرا مهارتم رو در گیتار افزایش داده بود. با خودم فکر کردم که بشینم و یکم گیتار بزنم ببینم چه چیزای جدیدی یاد گرفتم. بعد فکر کردم که بشینم و این‌ها رو بنویسم. پس لپتاپ رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن همین‌ها.

الانم که اینجام و این نوشته تموم شده و هنوز نمی‌دونم می‌خوام بعد از این چیکار کنم.

شاید بشینم یکی از کتاب‌هایی که از نمایشگاه کتاب خریدم رو شروع کنم.

 

جستاری کوتاه در باب تعطیلی

تعطیلی، چیز بی‌نظیریه.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها


مطالب اینترنتی تلگرام فارسی فروشگاه سایت بلاگ بیست مطالب اینترنتی دیگه سانگ دشت و دمن بررسی ویژگی های مینی پی سی تجهیزات شبکه - کابل شبکه - پسیو مطالب اینترنتی privateidaho
دزدگ